فکرای بد ،تصورات تلخ و بیاساس،هراس و غصههای بیدلیل تمومی ندارند...هرچی بهت قول میدم باز یکی تو مخم وسوسه می کنه...هی عینک سیاه رو میذاره جلوی چشمای نازم... خواهش می کنم اخم نکن،نگو من تنها پناه دلتم...اونم تو این روزای سخت...من چه پناه و مأمنیام که تو روزای نیاز در دسترس نیستم ؟...دورم، از همیشه دورترم...
بخدا دارم کم میارم؛ از خودم... از غصهها، تنهاییا، فکرای بد: اگه نیای...اگه چشمام بمونه به راهی که رفتی ازش اون روز آخر... دیگه نمی تونم... میخوام ،اما نمیشه...
پ.ن
دفترچهی ممنوع من ،اینا رو به تومیگم میدونم اون نمیاد ترو بخونه...اگه حتی یه درصد ممکن بود...نمی شد حتی واسه تو درد دل کنم...
از فرداباز برات قصهمیگم.یه قصهی تازه... چهکنم...حرفای تلخ،فکرای بد، روزای دق مرگی من تمومی ندارن که... بذار خودمو ،ترو ببرم تو یه قصهی دیگه چند وقتی گم بشیم شاید بیاد...